شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

کاری کردم که هیچکس نتونسته بود وااااای از دست البالو

  سلام دوست جونیا ی خوبم میخوام از یه اتفاقی بگم که دیروز افتاد و باعث شادی کل افراد خانه شد من دیروز عمه جونمو گذاشتم سر کار و همه تا یه ساعتی میخندیدند، چجوری براتون میگم: داستان از این قراره که دیروز بعدازظهر عمه کمی حال ندار بود و در حین اینکه با من بازی میکرد اروم اروم ولوی زمین شد من داشتم از بالای سرش بهش نگاه میکردم که نگاهم کردو لبخند زد منم بهش مات و مبهوت با خنده نگاه کردمو بهش با کلی ناز گفتم : وااااااااااای چه چشمهایی .. چه چشمهای قشنگی ...ابروهاشو .... چه چشمو ابرویی ...... طفلی عمه جون مبهوت مونده بود که البته بیشتر از نوع حرف زدن من  بود   بقیه هم با تعجب نگ...
29 آذر 1391

اخرین برگهای پائیزی در اخرین روزهای پائیزی

بالاخره پائیز برگریزان  91 هم با تمام خوشی ها و ناخوشی هاش با باد و بارونهای قشنگش داره جاشو به زمستون میده که البته چند روزی زودتر اسباب کشی کردو هنوز مستاجر قبلی نرفته خودشو به شهر ما رسونده  امروز رفتم تا چند تا عکس با آخرین برگهای رنگارنگ پائیزی بندازم که یاد روزهای اول پاییز افتادم که هوا هنوز یه کمی گرم بود و توی همون مکان رفته بودم و چندتایی عکس انداختم وای که چه میگذرد این عمر ما ............ روزهای اول پائیز 91 و ..... .....و روزهای پایانی پائیز 91   خداحافظ پائیز و سلام بر زمستان   ...
27 آذر 1391

امروز جزو اولینهای امسال

امروز اولین برف زمستانی نه بلکه برف پاییزی همه جای شهر تهران رو البته اگه از ترافیک خیابونهاش بگذریم سرشار از زیبایی خودش کرد هه هه ننه سرما یه خورده زود رسید فکر کنم قطار سریع السیر سوار شده بود  خدا جون شکرت از این همه زیبایی و تنوع نعمتهات       ...
26 آذر 1391

واااااااااااااااااااااای اپل

برای دیدن نمایشگاه غنچه های شهر که رفته بودیم برج میلاد من خیلی ذوق رده شده بودم و همش با شادی تمام انطرفو اونطرف میدودم که یهو یه جا خشکم زد اخه چشمم افتاد به سیب سبز بزرگ ناخوداگاه داد زدم وااااااای اپل بعدش هم دویدم سمتش و با مهربونی زیاد خواستم بغلش کنم با این حرکت من اول همه هاج و واج نگاهم کردند وکمی بعد از خنده دلشونو گرفته بودند اونوقت بود که من داشتم با تعجب زیاد از کارشون اونهارو نگاه میکردم   ...
23 آذر 1391

برای وفای عهدشون به من رفتنیم ماهی خریدیم

سلام یادتون میاد یه روز نوشته بودم مادربزرگم بهم قول داد که بریم تا برام یه ماهی بخره تا من بتونم توی دستام بگیرمش چند روز پیش این اتفاق بالاخره افتاد و رفتیم یه ماهی خریدیم اینجوری: اول رفتیم مغازه پروتئین فروشی اونم از همه رقم دریایی و علف خوارو و دانه خور من چند تا از اونارو انتخاب کردم که برام بگیرند بعدش اونهارو بدون اینکه بدیم پاکشون کنند خردیم بردیم خونه ولی توی خونه فقط یکیشو بدستم دادند ولی تا میخواستم تو دستم بگیرمش همش لیز میخورد اه اه چقدر ماهیه کثیفه انگار نه انگار تو اب زندگی میکنه  حالا خوبه کلی هم شستنش بعد دادن به من میدونم چیکار کنم از دمش میگیرمش تا دیگه ...
20 آذر 1391